توی روحش جای یه ستاره خالی بود. انگار یه تکه از روحش کنده شده بود و جای خالیش به شکل یه ستاره مونده بود. سالها هر شب به آسمون نگاه کرد تا ببینه کدوم ستاره اندازه ی اون جای خالی هست که با اون پرش کنه، ولی از اونجا که ستاره ها رو میدید، همه شون کوچیک بودن. نا امید شد. سعی کرد شکل اون جای خالی رو تغییر بده، نمی دونم .. گردِش کنه یا هرشکل دیگه ای که چیزی پیدا بشه اونو پر کنه. باز هم نشد. دیگه طاقتش طاق شد. هر چیزی دم دستش می رسید رو میذاشت توی اون جای خالی ستاره ای شکل تا پرش کنه. اما هر چی که میذاشت مَچ نمیشد و یه گوشه اش خالی می موند. دیگه واقعا درموند چکار کنه.
به خدا گفت:" خدایا! اگه قسمتت اینه که این تکه ی روحم همینطور ناقص بمونه من راضی ام. هر کاری که می تونستم انجام دادم تا روحمو کامل کنم اما مثل اینکه تو نمیخوای. باشه. من راضی ام."
به عمیق ترین قسمتهای تاریک دنیا سفر کرد و تصمیم گرفت تا آخر عمر همونجا بمونه. چون موندنش روی زمین هیچ فایده ای نداشت. وقتی ستاره ای نباشه که روحشو کامل کنه ، هیچ چیز دیگه ای هم نمی تونست این کارو بکنه. به سرزمین تاریکی رسید. سرزمین انسانهایی با ارواح ناقص که محکومند تا ابد در میون ترس و تاریکی بمونن. ترسید. اما چاره ای هم نداشت. تصمیمشو گرفته بود. از همه جا صدای گریه و ناله میومد. دلش طاقت نیورد.
به خودش گفت :" من که قراره تا ابد اینجا بمونم. گر چه موفق نشدم قسمت گمشده ی روحمو پیدا کنم اما لااقل می تونم به مردمی که اینجا هستن دلداری بدم." و فکر کرد که خودش چقد به همدردی نیاز داشت اما دیگه مهم نبود. کاری بود که از دستش برمیومد. کسی چه میدونست شاید تا ابد هم به این کار ادامه میداد.
پشت درخت خشکیده ای جسمی دید در هم پیچیده که دلخراش می نالید. آروم بهش نزدیک شد. دستش رو روی شونه های اون گذاشت. خواست چیزی بگه اما هیچی نگفت. موجود سرشو بلند کرد و برگشت. چشمهای گریونشو به اون سپرد و چیزی نگفت. به موجود لبخند زد. موجود برگشت که سرشو پایین بندازه که یکهو خشکش زد. با تعجب دوباره سرشو بلند کرد و نگاش کرد. متوجه حرکت متحیر موجود شد ولی سعی کرد آرامششو حفظ کنه. موجود به سختی بلند شد. اگه اطمینان نداشت که اینجا سرزمین انسانهایی با ارواح ناقصه، حتما فکر می کرد که این موجود یه حیوون وحشیه که قصد رسوندن آزار به اونو داره. پس همونجا ایستاد و دستاشو به دستای اون انسان سپرد.
انسان با صدایی گرفته از سالها ناله، آهسته پرسید:" تو هم تکه ی گمشده ی روحتو پیدا نکردی؟"
جواب داد:" اگه پیدا کرده بودم که اینجا نبودم."
انسان دستشو جلو برد و روح لطیف اونو لمس کرد. به انسان گفت:" شکل ستاره س.. اما هیچ ستاره ای اندازه ش نیست."
انسان لرزید. تکه های پاره ای که زمانی لباسش بودند رو کنار زد. دستای اونو گرفت و گذاشت روحشو لمس کنه. نوبت اون بود که بلرزه. روی روح انسان یه ستاره ی برجسته بود. با حیرت به چشمهای انسان نگاه کرد.
انسان با لبخند گفت:" ستاره ی تو توی آسمون نیست.. اینجاست." و بهش نزدیک شد. وقتی روحشون یکی شد، رستگار شدند و دیگه هرگز به سرزمین تاریکی برنگشتند.